محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بهار از راه رسید و خاطرات نوروز1

باز کن پنجره ها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند...... کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه  جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده است. باز کن پنجره را ای دوست حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را  جشن میگیرد خاک جان یافته است تو چرا سنگ شدی باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن.....        ...
18 فروردين 1392

آخرین روزهای سال91

عزیز دلم خدا را هزاران بار شکر برای اینکه سال ٩١ را به خوبی آغاز و انشالله در کمتر از ٢٤ ساعت دیگه به خوبی به پایان می بریم. خدا را هزاران بار شکر که لحظات نابی را از اولین هایت را در کنار هم بودیم. خدا را هزاران بار شکر برای آنچه به ما ارزانی داشته و هر آنچه که بنا بر مصلحت و مهربانیش از ما دریغ کرده است. ببخش که تو این روزها که تو حسابی شیطان و بلبل زبان شدی فرصت یادداشت برداری از این خاطرات خوش و یا وبلاگ نویسی ندارم. اما هر چی الان یادمه می نویسم و مابقی را هر زمان که به یاد آوردم در همین پست می نویسم. ١٧ اسفند صبح که بیدار شدم دیدم هوا برفی و برف میباره.وقتی هم که رسیدم دانشگاه دیدم محوطه دانشگاه سف...
29 اسفند 1391

سال نو مبارک

دلت شاد و لبت خندان بماند برایت عمرجاویدان بماند خدارا میدهم سوگند برعشق هرآن خواهی برایت آن بماند بپایت ثروتی افزون بریزد که چشم دشمنت حیران بماند تنت سالم سرایت سبز باشد برایت زندگی آسان بماند تمام فصل سالت عید باشد چراغ خانه ات تابان بماند   امشب آخرین شب چهارشنبه و البته آخرین شب سال ٩١ است. چهارشنبه سوریت مبارک گلم. برات آرزوی بهترین و شیرین ترین لحظات را در سال ٩٢ خواستارم.           سه شنبه ٢٩ اسفند٩١   ...
29 اسفند 1391

این روزها

عزیزکم حسابی کلافه ام...........نمی دانم چرا این خانه تکانی تمام نمیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هنوز کلی کار تا عید داریم که انجام نشده اند: خرید لباس برای شما و بابا خرید مایحتاج منزل کوتاهی موهای شما که نمی دانم کجا ببرمت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوباره بریم نیلچی که موهات را بد کوتاه کنه و تا به تا باشه یا با بابا برید آرایشگاه محله و تو کلی گریه زاری راه بندازی و ..... و کلی کار دیگه....... تو این اوضاع و احوال شب عیدی یه اتفاق که نمی دانم باید ازش شاد باشم یا ناراحت هم افتاده.......... حالا بعد برات میگم. فقط اینکه برای این مسئله مجبورم هر روز برم کلاس تا 28 اسفند. این روزها تو جمع خودمونیمون حسابی طوطی شدی ولی اصلا جلوی کسی دیگه ح...
11 اسفند 1391

سلام سلام

سلام گلم بخش که دیر به دیر میام این روزها بوی عید همه جا پیچیده و همه رو درگیر خودش کرده. از پنجره که بیرون را نگاه می کنی همه مشغول تمیز کردن منازلشون برای استقبال از بهار هستند: ازلبه پشت بامها فرش های شسته شده پهنه و رو بند رخت ها ملحفه..........پنجره ها لخت شدن تا یا لباس نو بر تن کنند و یالباسهای شسته شده قدیمی را از نو بپوشند و شیشه ها هم صیغل می افتند و ................ . به بازار که میری شور و شوق مردم  برای خرید (حتی با این اوضاع بد اقتصادی) تو رو به وجد میاره تا خرید کنی. ما هم از این قاعده خانه تکانی و خرید عقب نماندیم و مشغولیم.( نشان به این نشون که الان انگار زلزله ٥٠ ریشتری تو خانه مان آمده ............هههههه........
4 اسفند 1391

گالری عکس

        کیک تولد 18 ماهگی گل پسرم در حال طرح ریزی نقشه برای حمله این کیکه مال منه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پس ماشینشم مال منه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و اما کیک ولنتاین و سپندارمزگان هنر دست مامان به به چه خوشمزه است یه ذره دیگه بخورم ببینم اینم بادکنک هاش که اولش آویزون بودند و نمازززززززززززززززززززززززززززززززز با چادر مامان   حاج خانمی شدمااااااااااااااااااا اینجام با مامان  و مامانی رفته بودیم پارک و مامانی کمک میکنه از تونل سرسره بیام پایین وحالا تاپ سواری این لگو ر...
4 اسفند 1391

یه جور مسابقه

از طرف دوتا از دوستهای خوبم سحر جون مامان مهراد و نسیم جون مامان آرتین به مسابقه دعوت شدم. موضوع مسابقه هم اینه که باید دلایلمون را برای ساخت وبلاگ بنویسیم و بعد سه تا از دوستهای وبلاگیمون را به این مسابقه دعوت کنیم. راستش ایده ساخت این وبلاگ با خاله بود و زحمت ساختش را هم خودش چند روز بعد از تولدت کشید و تا دی ماه هم خودش وبلاگت را آپ می کرد. البته مطالبش را از من میگرفت و عکسهاش را هم با هم انتخاب می کردیم تا دی ماه سال گذشته که بابا وایمکس گرفت و دیگه خودم این راه را ادامه دادم. قبل از تولدت و دقیقا از هفته 6 بارداریم یه دفترچه خریدم و تمام خاطرات خودم را با تو در دوران بارداری داخلش می نوشتم................. اینکه چی دوس...
4 اسفند 1391

اندر احوالات واکسن 18 ماهگی

بخاطریه کوچولو سرماخورگیت کمی شک داشتم واکسنت را بزنم که بابا گفت اگه دکتر گفته بزن پس حتما اتفاقی نمیفته ؛ و این شد که دوشنبه ١٦ بهمن راهی مرکز بهداشت جلالی شدیم. من و شما و مامانی و بابا. وارد که شدیم دیدیم نی نی هایی که سر واکسن قبلی(١سالگی) دیده بودیم هم آمدند. اول رفتیم برای قد و وزن که آنقدر جیغ و هوار کشیدی آبرومون را بردی و نگذاشتی دور سرت را هم بگیرند. حرف شب قبل دکتر تکرار شد.................... وزنش کمه ................. آخه ١٠٧٠٠ بودی. ولی قدش خوبه ................. قدت ٨٣ بود. بعد یه کتاب برا تغذیه کودک ١ تا ٢ ساله بهم دادند و یه مسواک برای شما. قطره هم می خواستند بدهند که نگرفتم ( آخه شما ترکیبی می خوری)....
21 بهمن 1391